عشق غیر منتظره پارت14 ( خودم قاطی کردم)
ویو آنیا^
بعد از عمل من رو به یه اتاق بردن وقتی همه رفتن بیرون منم بلند شدم و یه کش و قوصی به خودم دادم و بعد به ساعت نگاه کردم
آنیا: خاک تو سرم شد که!! اگه الان برم خونه تا لباسم رو تمیز کنم و بخوام تکالیفم. ..وایسا...من تکالیف رو ندارم!
آنیا سریع لباس هاش رو پوشید ولی انقدر صداش بلند بود که همه دکتر پرستارا ریختن تو اتاق
دکتر: بهوش اومده؟!...دختر بخواب رو تختت هیچی خون تو بدنت نیست!
ذهنش: باور نکردنی حداقل باید 2 سال تو کما می بود!
آنیا برای اینکه از شر اونا خلاص بشه سریع از در فرار میکنه بیرون و میره خونه
ویو خونه فورجر ها^
یور: حالا من بدون دخترم چه خاکی تو سرم بریزم؟ (داره زار میزنه)
یوری: آبجی گریه نکن باشه؟ خودم اون مرد رو زنده می کنم و دوباره میکشمش
آنیا: من اومدم خونه!! وای مامانی چرا داری گریه می کنی؟...چرا اینجوری به من نگاه میکنین؟
ذهن لوید: اون روح آنیاست؟ چرا انقدر سفیده؟
آنیا: وای فکر نکنین من روحم ها!! بخاطر اینکه هیچی خون تو بدنم ندارم انقدر سفیدم
یور: یعنی چی هیچی؟
فیونا: خب دختر جون آلان چطوری زنده ای؟
آنیا: آزمایش های ماهانه ام اینطور بود که قلبم رو در می آوردن و کل خون بدنم رو خالی...راستی به دایی و زن دایی نگفتم!
تعریف کردن ماجرا^
یوری: واقعا غم انگیزه😢
فیونا: خب بیاین بعد از این همه خبر بد یه خبر خوب بهتون بگیم
یوری: آبجی تو داری عمه می شی!
یور: وای خدا الان بال در می آرم
لوید: خب پس امشب رو کلا جشن می گیریم
یور: ام لوید میگم زحمت میشه لباس آنیا رو بشوری؟
لوید: وای اصلا لباسش رو ندیدم! خیلی بده که فردا باید با همین لباس بری راستی دامیان...
آنیا: وای کلا یادم رفته بود اون حتما الان خیلی عذاب وجدان داره (نگران) میشه به بکی زنگ بزنی بگی بیاد خونمون؟ برای پسر دوم یه برنامه دیگه دارم
لوید: حتما
بکی رسید^
بکی: سلام...آنیا؟!!!!! وای خدا جونم روح دوستم اومده پیشم! !
آنیا: سلام احمق جون من روح نیستم بخاطر کم خونی اینقدر سفید شدم
بکی: وای آنیا نمیدونی چقدر نگرانت شده بودم...راستی!! دامیان خیلی نگرانت بود بعد اینکه اومد تو اتوبوس داشت مداوم گریه می کرد
آنیا: فردا بهش نشون می دم حالم خوبه امروز خیلی خسته شدم
ذهنش: بخاطر من داشت گریه میکرد؟!
آنیا یه کش و قوس به خودش میده که باعث میشه بخیه اش باز بشه
بکی: وای خدا آنیا بخیه ات باز شد!! ولی چرا خون ریزی نداری؟؟ دیدی گفتم روحی!
آنیا: خودم الان میرم میدوزمش بابا! تازشم چون اصلا خون تو بدنم ندارم که بخوام خون ریزی کنم!
بکی: پس چطوری زنده ای!
آنیا: چون بدنم عادت داره حالا بعدا قضیه اش رو بهت میگم فعلا برم بدوزم روز خوش (با لبخند)
بکی: جلل خالق
بعد از عمل من رو به یه اتاق بردن وقتی همه رفتن بیرون منم بلند شدم و یه کش و قوصی به خودم دادم و بعد به ساعت نگاه کردم
آنیا: خاک تو سرم شد که!! اگه الان برم خونه تا لباسم رو تمیز کنم و بخوام تکالیفم. ..وایسا...من تکالیف رو ندارم!
آنیا سریع لباس هاش رو پوشید ولی انقدر صداش بلند بود که همه دکتر پرستارا ریختن تو اتاق
دکتر: بهوش اومده؟!...دختر بخواب رو تختت هیچی خون تو بدنت نیست!
ذهنش: باور نکردنی حداقل باید 2 سال تو کما می بود!
آنیا برای اینکه از شر اونا خلاص بشه سریع از در فرار میکنه بیرون و میره خونه
ویو خونه فورجر ها^
یور: حالا من بدون دخترم چه خاکی تو سرم بریزم؟ (داره زار میزنه)
یوری: آبجی گریه نکن باشه؟ خودم اون مرد رو زنده می کنم و دوباره میکشمش
آنیا: من اومدم خونه!! وای مامانی چرا داری گریه می کنی؟...چرا اینجوری به من نگاه میکنین؟
ذهن لوید: اون روح آنیاست؟ چرا انقدر سفیده؟
آنیا: وای فکر نکنین من روحم ها!! بخاطر اینکه هیچی خون تو بدنم ندارم انقدر سفیدم
یور: یعنی چی هیچی؟
فیونا: خب دختر جون آلان چطوری زنده ای؟
آنیا: آزمایش های ماهانه ام اینطور بود که قلبم رو در می آوردن و کل خون بدنم رو خالی...راستی به دایی و زن دایی نگفتم!
تعریف کردن ماجرا^
یوری: واقعا غم انگیزه😢
فیونا: خب بیاین بعد از این همه خبر بد یه خبر خوب بهتون بگیم
یوری: آبجی تو داری عمه می شی!
یور: وای خدا الان بال در می آرم
لوید: خب پس امشب رو کلا جشن می گیریم
یور: ام لوید میگم زحمت میشه لباس آنیا رو بشوری؟
لوید: وای اصلا لباسش رو ندیدم! خیلی بده که فردا باید با همین لباس بری راستی دامیان...
آنیا: وای کلا یادم رفته بود اون حتما الان خیلی عذاب وجدان داره (نگران) میشه به بکی زنگ بزنی بگی بیاد خونمون؟ برای پسر دوم یه برنامه دیگه دارم
لوید: حتما
بکی رسید^
بکی: سلام...آنیا؟!!!!! وای خدا جونم روح دوستم اومده پیشم! !
آنیا: سلام احمق جون من روح نیستم بخاطر کم خونی اینقدر سفید شدم
بکی: وای آنیا نمیدونی چقدر نگرانت شده بودم...راستی!! دامیان خیلی نگرانت بود بعد اینکه اومد تو اتوبوس داشت مداوم گریه می کرد
آنیا: فردا بهش نشون می دم حالم خوبه امروز خیلی خسته شدم
ذهنش: بخاطر من داشت گریه میکرد؟!
آنیا یه کش و قوس به خودش میده که باعث میشه بخیه اش باز بشه
بکی: وای خدا آنیا بخیه ات باز شد!! ولی چرا خون ریزی نداری؟؟ دیدی گفتم روحی!
آنیا: خودم الان میرم میدوزمش بابا! تازشم چون اصلا خون تو بدنم ندارم که بخوام خون ریزی کنم!
بکی: پس چطوری زنده ای!
آنیا: چون بدنم عادت داره حالا بعدا قضیه اش رو بهت میگم فعلا برم بدوزم روز خوش (با لبخند)
بکی: جلل خالق
- ۲۲.۷k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط